.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۸۵→
رضا کیفم واز روی نیمکت برداشت وخودشم بلند شد...دست من و هم تودستاش گرفت وبلندم کرد...دستم ومحکم توی دستش فشار دادو اولین قدم وبرداشت.منم درست شونه به شونه اش به راه افتادم...
طولی نکشید که به ماشین رضا رسیدیم...در ماشین وبرام باز کرد وبعد از سوار شدن من،کیفم وبه دستم داد ودرو بست...خودشم سوار شد واستارت زد...
سرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشم روی هم گذاشتم...هنوزم بغض سرکش ولجباز توی گلوم،آزارم می داد اما دیگه حتی توان اشک ریختنم نداشتم...پس تحمل اون بغض نفس گیرو به جون خریدم وقطره ای اشک نریختم...
- میریم خونه ما...اگه با این حال وروز بری خونه،مامان سین جیمت می کنه...امشبه رو خونه ما بخواب.بهتر که شدی برو خونه...خودم به مامان خبر میدم تا نگرانت نشه.
بی چون وچرا پیشنهادش وقبول کردم...اگه می رفتم خونه،حتما مامان با دیدن قیافه زارم،شروع می کرد به سوال کردن وجواب خواستن...رضا می دونست که تو وضعیت مناسبی برای توضیح دادن و حرف زدن نیستم.
خوبه که یه برادر مثل رضا دارم...برادری که همیشه وهمه جا،درکم می کنه...اگه نبود،نمی دونستم باید چیکار کنم...
**********
کلافه وبی رمق،از روی تخت خواب بلند شدم...پاهام بی اختیار من وبه سمت پنجره کشوند...پرده رو کنار زدم وخیره شدم به آسمون تیره وگرفته شب...
با نگاهم دنبال ماه گشتم...تمام آسمون وزیرو رو کردم...نبود!...انگار زیر ابرا پنهون شده بود...
لبخند تلخی روی لبم نشست...لبخندی که از بغض توی گلومم غمگین تر بود...
زیرلب زمزمه کردم:
- می دونستی ماهت می خواد تنهات بذاره؟...پس بگو چرا اشک می ریختی...ماه توی آسمون رفته...همین طور ارسلان...
بغض توی گلوم وپس زدم تا دوباره شکسته نشه...امروز به اندازه کافی اشک ریختم...آسمونم مثل من دیگه اشک نمی ریزه.چند دقیقه ای بارون بند اومده...انگار چشمه اشکش خشک شده...درست مثل من!
محو تماشای آسمون ابری و گرفته بودم که صدای زنگ گوشیم به گوشم خورد...
خیلی دلم می خواست بی توجه به گوشی وصدای زنگش،به آسمون خیره بشم اما انگار تا من جواب نمی دادم،ول کن نبود!!!...صداش بدجور روی اعصابم رژه می رفت.
پوفی کشیدم وبه سمت میزتحریر رضا رفتم...گوشیم روی میز بود.نگاهم ودوختم به صفحه اش که مدام روشن وخاموش می شد...
شماره اش ناشناسه!...
شونه ای بالا انداختم وخواستم جواب بدم که تماس قطع شد!
بیخیال وبی حوصله،چشم از گوشی برداشتم وخواستم دوباره به سمت پنجره برم...هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که این بار صدای زنگ پیم گوشیم در اومد!!!
طولی نکشید که به ماشین رضا رسیدیم...در ماشین وبرام باز کرد وبعد از سوار شدن من،کیفم وبه دستم داد ودرو بست...خودشم سوار شد واستارت زد...
سرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشم روی هم گذاشتم...هنوزم بغض سرکش ولجباز توی گلوم،آزارم می داد اما دیگه حتی توان اشک ریختنم نداشتم...پس تحمل اون بغض نفس گیرو به جون خریدم وقطره ای اشک نریختم...
- میریم خونه ما...اگه با این حال وروز بری خونه،مامان سین جیمت می کنه...امشبه رو خونه ما بخواب.بهتر که شدی برو خونه...خودم به مامان خبر میدم تا نگرانت نشه.
بی چون وچرا پیشنهادش وقبول کردم...اگه می رفتم خونه،حتما مامان با دیدن قیافه زارم،شروع می کرد به سوال کردن وجواب خواستن...رضا می دونست که تو وضعیت مناسبی برای توضیح دادن و حرف زدن نیستم.
خوبه که یه برادر مثل رضا دارم...برادری که همیشه وهمه جا،درکم می کنه...اگه نبود،نمی دونستم باید چیکار کنم...
**********
کلافه وبی رمق،از روی تخت خواب بلند شدم...پاهام بی اختیار من وبه سمت پنجره کشوند...پرده رو کنار زدم وخیره شدم به آسمون تیره وگرفته شب...
با نگاهم دنبال ماه گشتم...تمام آسمون وزیرو رو کردم...نبود!...انگار زیر ابرا پنهون شده بود...
لبخند تلخی روی لبم نشست...لبخندی که از بغض توی گلومم غمگین تر بود...
زیرلب زمزمه کردم:
- می دونستی ماهت می خواد تنهات بذاره؟...پس بگو چرا اشک می ریختی...ماه توی آسمون رفته...همین طور ارسلان...
بغض توی گلوم وپس زدم تا دوباره شکسته نشه...امروز به اندازه کافی اشک ریختم...آسمونم مثل من دیگه اشک نمی ریزه.چند دقیقه ای بارون بند اومده...انگار چشمه اشکش خشک شده...درست مثل من!
محو تماشای آسمون ابری و گرفته بودم که صدای زنگ گوشیم به گوشم خورد...
خیلی دلم می خواست بی توجه به گوشی وصدای زنگش،به آسمون خیره بشم اما انگار تا من جواب نمی دادم،ول کن نبود!!!...صداش بدجور روی اعصابم رژه می رفت.
پوفی کشیدم وبه سمت میزتحریر رضا رفتم...گوشیم روی میز بود.نگاهم ودوختم به صفحه اش که مدام روشن وخاموش می شد...
شماره اش ناشناسه!...
شونه ای بالا انداختم وخواستم جواب بدم که تماس قطع شد!
بیخیال وبی حوصله،چشم از گوشی برداشتم وخواستم دوباره به سمت پنجره برم...هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که این بار صدای زنگ پیم گوشیم در اومد!!!
۷.۷k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.